صبح زود در یکی از روزهای کاری بهار سال ۱۹۹۷ یک خودروی ولووی استیشنِ بلوطی رنگ و خاک آلود وارد پارکینگ عمومی شهر اسکاتس ولی در دامنههای کوهستان سانتاکروز ایالت کالیفرنیا شد. حباب داتکام در حال رشد بود و حدود بیست زن و مرد شیفتهی کامپیوتر در این پارکینگ عمومی منتظر رسیدن خودرو یی بودند تا آنها را به آن سوی تپه به سیلیکونولی ببرد. آنها کیفهایی با لوگوی شرکتهای اپل، سان مایکروسیستمز، اوراکل و دیگر شرکتهای پیشرو در زمینهی فناوری دردست داشتند. یونیفرمهایشان شامل شلوارک یا شلوار جین به همراه تیشرتهای چروک، ژاکت پشمی و کفشهای صندل بود. موهای شانه نکردهی خیلی از آنها حکایت از این داشت که وقت حمام رفتن نداشتهاند و از نگاههای خیرهشان میشد فهمید کمبود خواب دارند. خودروی ولوو به سمت یک فضای خالی در انتهای پارکینگ رفت و کنار یکِ تو یوتای آوالون آبی رنگ پارک کرد. رانندهی تو یوتا که پشت فرمان نشسته و در ماشین را باز گذاشته بود با دیدن ولوو از ماشین بیرون پرید. نام او رید هستینگز بود. مردی قدبلند و لاغراندام که حدود سی و چند سال سن داشت. او شلوار جین صافی به پا داشت و بالاپوشش یک تیشرت سفید به همراه یک پیراهن مخمل کهنه با یقهی دکمهدار بود. کفشهایش سفید و بسیاربراق بودند و جورابهای مشکی به پا داشت. هستینگز موهای قهوهایاش را بسیار کوتاه کرده و ر یش پروفسوری گذاشته بود. چشمهایش آبی پررنگ بودند و محافظهکار بودن از ریختش میبارید. وقتی میایستاد، میشد انحنای بدن و قوز کمرش را دید. این وضع، حکایت از سالها خیره شدن به مانیتورکامپیوتر برای دستیابی به الگوریتمهای زیبای ریاضی داشت تا به وسیلهی آنها مفاهیم طبیعی و انسانساخته را تعریف کند. هستینگز با اشتیاق گام برمیداشت. دستهایش را در جیب شلوارش جمع کرده و پارک کردن ولوو را تماشا میکرد. رانندهی ولوو ابتدا با بیدقتی پارک کرد و در نتیجه مجبور شد بار دیگر ماشین را جابهجا کند. بالاخره مارک راندولف، رانندهی ولوو، از پارک ماشین راضی و پیاده شد. از همان سمت راننده و از روی سقف ولوو به هستینگز سلام کرد. راندولف نزدیک به چهل سال داشت و برخلاف هستنیگز، رئیس او در یک شرکت نرمافزاری بلندپرواز، روحیه جسورانهای داشت. او لاغر و قدبلند و چابک بود و موهای کم پشت سیاهی داشت. چشمهای قهوهای راندولف جالب توجه بودند و دهان همیشه باز او به سادگی به خنده مینشست. راندولف نقطهی مقابل هستنیگز بود. یک مرد اجتماعی که میتوانستید به راحتی او را در مقام مدیریت بازاریابی شرکت بگذارید. با وجود تفاوتهای بسیاری که این دو با هم داشتند، به سادگی میشد حس رفاقت، اعتماد متقابل و راحتی را بینشان دید. برای مطالعه بیشتر لطفا به فایل کتاب مراجعه کنید.